|
ما
همه امروز
شادوخندان
زیرا
که هستیم
درجشنی
مهمان
*
* *
آری
جشن است
یک
جشن میلاد
صلوات
بفرست
تا
تو شوی شاد
*
* *
پدر
بزرگم
صاحب
جشن است
چه
هدیه هایی !
دردست
اوست
*
* *
پدر
بزرگ گفت :
تولد
اوست
پیغمبر
ماست
هم
یار و هم دوست
*
* *
چه
قصه هایی
آن
روز شنیدیم
انگار
با چشم
ما
او را دیدیم
|
در
آن زمان های
قدیم
یه کودکی بود یتیم
نه
کس داشت ونه
خانه
نه شوق کودکانی
نه
دوست نه
آشنایی
نه یار با وفایی
یه
روز به امر
خدا
پیامبر دیدش او را
از
او پرسید چه
شده
چرا هستی غم زده ؟
بعد
از کمی همدردی
فهمید نداردکسی
به
او گفتش: پسر
جان
غصه نخور بهر آن
من
پدر تو می
شَم
یار ورفیقت می شَم
مادر
توست
خدیجه
تورا بغل می گیره
خواهرتوست
فاطمه
محرم راز همه
دیگر
نباش گریان
تو
غم رفته است خندان شو
|
نزدیک
ظهر است
پیامبر
ما
می
رود مسجد
تاج
سر ما
*
* *
بچه
ها از دور
می
بینند اورا
می
روند سویش
می
بویند او را
*
* *
او
نیزبا شادی
سلام
می کند
با
بچه ها هم
بازی
می کند
*
* *
وقت
نماز شد
پیامبرخوشحال
نباید
باشند
بچه
ها رنجور
*
* *
گوید
به آن مرد
برو
از خانه
گردو
بیاور
یکی
چند دانه
*
* *
حالا
دیگر او
با
فکر راحت
می
رود مسجد
سوی
سعادت
|
|
به
به به به به
زیباست
باران
همچون
چراغی
برپاست
باران
*
* *
وه!
وه! وه! وه!
بوی
خوش خاک
پیچیده
اینک
در
آغوش باد
*
* *
فرید
ورضا
برای
بازی
دارند
به دست
یک
اسباب بازی
*
* *
آن
ها می خواهند
یک
هواپیما
پرواز
بدهند
آن
بالا بالا !
*
* *
یک
نیمکت سبز
دیدند
در سوی
رفتند
روی آن
با
کفش گِلی
*
* *
دختری
کوچک
دامن
گُل گُلی
نشست
برنیمکت
اما
شد گِلی
فرید
ورضا دیدند دختر را
نگاهی
کردندلباس هایش را
حالا
بگوئیدشما بچه ها
فرید
ورضا چه کنند حالا؟
تا
دخترک هم نشه ناراحت
هم
شاد بشه بده رضایت
|
شادی
گل ها وزیبائی شان
چه
دل انگیز است در این بوستان
لاله
وبنفشه های رنگین
قد
خمیده برزمین
من
بپرسیدم ز آن ها حا لشان
از
چه غم غم افتاده بر احوالشان ؟
نگاهی
کردند ودست بر دست زدند
کی؟
کی؟ گُل وزباله همد مند
تاشنیدم
مشکل آن هاسریعاٌ با پدر
جمع
کردیم آن زباله این زباله دربه در
حال
حیف است که نگیریم عکس از لاله ها
چون
پاکیزه شده محله ی بنفشه ها
|
دیدم
زیر پایش
یک عینک شکسته
برداشت
مجیدآن را باچهره ای
شکسته
مجیدگذاشت
عینک را دردستان جواد
جوادکردنگاهی
باگریه وبی جواب
یادروزی
افتادم
که برسریک خط کش
همه
بااخم
وچشم
کردندمراسرزنش
جلورفتم
گرفتم
عینک راازجواد
سپردمش
به مجید
برون دادوفریاد
ناگه
معلم امد
به نزدماآن زمان
یکهودیدیک
کسی گریه سردادبی امان
آن
کس می گفت یک صدا که من شکستم ان را
ندارداوگناهی
رهاکنیدپس اورا
معلم
زدلبخندی
با آن پسرتاچندی
به
اوگفتش پسرجان غمگین نباش بهرآن
همین
که داشتی راستی برایم هست کافی
|
|
داریم
یه درس
دیگه
برای امروزتان
یه
هدیه خیلی
خوب
ازجانب آسمان
یه
دخترقشنگی
درشهرقصه ماست
بودش
کلاس دوم
مثل همه شماست
دخترقصه
ی
ما
درس خوان ومهربان بود
اماروزکاردستی
خیلی دل نگران بود
قرارشدبین
کارها
کاردستی هایزیبا
جدابشه
یه
کاری
ازبین بهترین ها
دربینکارهای
خوب
کاردستی هایزیبا
کاراوبهترین
شد
دخترقصه ی ما
اماچرااوهنوز
غمگین وناراحت بود
باآن
همه
تشویق
بازهم اونگران بود
|
جشن
است جشن
است
یک جشن شادی
خریده
مادر
چادُر
نمازی
چه
شادِ
شادند
پدر و مادر
که
غنچه
هایشان
داده اند ثمر
در
دست
مادر
یک دسته گُل
امشب
من هستم
همچو یک بلبل
در
دست
پدر
یک جعبه شیرینی
چه
جشنی است
امشب
یک جشن دینی
پدر
را
ببین
چقدر خوش حال است
جعبه
شیرینی
دارد او به دست
پدر
بزرگم ، مادر
بزرگم
آن ها آن جایند
امشب
آن ها
هم
در جشن نماز مهمان مایند
|